با اشک و آه مینویسم من اون روزها یکی از اعضای تیم دانش آموزی اسدآباد بودم که برای مسابقات بین استانی هندبال به همدان آمده بودیم. اون روز سیاه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. ما نوجوانانی بودیم حدودا هم سن و سال پیمان.. شنیدن این خبر، تمام وجودمون رو پر از درد و رنج کرده بود و قصاص اون جانیها اندکی روح خراش خوردهمون رو تسکین داد. درود بی پایان میفرستم به روان پاک پنج شهید مظلوم بانک کشاورزی همدان. به عنوان یک همدانی، هنوز هم شرم دارم از این که این اتفاق در استان محل تولد من افتاده. ما مردم مهمان نوازی هستیم. ما غریب کش نیستیم. ما مثل اون شیاطین بیوجدان نیستیم... امشب خیلی اتفاقی برای دخترانم ماجرای تکاندهنده این قتل عام وحشیانه رو شرح دادم و همین باعث شد کنجکاو بشم و تو اینترنت جستجو کنم و با این کتاب که تا حدود زیادی عمق فاجعه رو از زوایای مختلف روایت کرده آشنا بشم. یک لحظه هم از خواندن دست نکشیدم و الان که ساعت سه بعد از نیمه شبه با چشمانی اشکبار دارم مینویسم.
برای بیتا خانم صبر و آرامش آرزومندم. و به همسر محترمشون که با تلاش و پیگیری بیوقفه، کمک زیادی کردند به زنده نگه داشتن یاد اون عزیزان، بخصوص آقا رحمان نفیسی، که الحق نماد درستکاری و جانفشانی برای وطن بودند درود میفرستم. خداوندا ما را از شر شیاطین در امان بدار. آمین
برای بیتا خانم صبر و آرامش آرزومندم. و به همسر محترمشون که با تلاش و پیگیری بیوقفه، کمک زیادی کردند به زنده نگه داشتن یاد اون عزیزان، بخصوص آقا رحمان نفیسی، که الحق نماد درستکاری و جانفشانی برای وطن بودند درود میفرستم. خداوندا ما را از شر شیاطین در امان بدار. آمین