در این کتاب میخوانیم و میبینیم که چگونه انسان تسلیم نفس اماره میشود، گاهی حتی خود انسان میخواهد جلوی خودش را بگیرد ولی گویا ارادهی دیگری او را کنترل میکند. مثل شخصیت این داستان که «یرگنی» نمی خواست به همسرش خیانت کند و از این بابت احساس شرم و گناه میکرد و خود را حتی بخاطر فکر کردن به خیانت، رذل و پست میشمارد ولی باز با دیدن آن زن بدکاره، اختیارش را از دست میداد. در پایان داستان جملهای گفته میشود که در عین کوتاهی و مختصر بودن پر از معناست و خود ان جمله به اندازه یک کتاب حرف دارد. و مفهوم کلی آن این بود که دیوانهترین آدم کسی است که دیوانگی را در دیگران میبیند ولی دیوانگی و جنون را در خود نمیبیند.
جریان داستان نیز به نحوی است که شنونده را جذب کرده و منتظر آخر داستان و نتیجه میگذارد.
جریان داستان نیز به نحوی است که شنونده را جذب کرده و منتظر آخر داستان و نتیجه میگذارد.