نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کمیک پینوکیو

کمیک پینوکیو
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۰۳/۰۴
20
داستان در مورد یک عروسک چوبی به نام پینوکیو بودژپتو که یک نجار بود او را ساخت و آرزو داشت او یک پسر واقعی شود همون موقع یک شهاب سنگ از آسمان عبور کرد. نیمه شب پری مهربان از آسمان آمدبه پینوکیوجان داداوگفت اگرپسرخوبی باشدیک پسرواقعی خواهدشدجیرجیرک شاهدبود گفت یعنی به حرف پدرت گوش دهی پری اوراوجدان پینوکیو کردورفت ژپتو بیدار شد بادیدن پینوکیوخوشحال شدو فردا او راراهی مدرسه کردپینوکیودرراه مدرسه فریب روباه راخوردوبه حرف جیری گوش نداد روباه و دوستش اورابه مردی که درسیرک کارمیکرد فروخت مرد پینوکیو رامجبوربه نمایش میکرد و پول زیادی درمیاورد عاقبت اورادرقفسی زندانی کردجیرجیرک نتوانست قفل را باز کند پری از آسمان امدوگفت پینوکیو چرا به مدرسه نرفتی؟ پینوکیودروغی گفت ودماغش بزرگ شدپری گفت پینوکیویک دروغ منجربه دروغ بعدی میشودمثل بینی توبزرگ وبزرگترمیشودپینوکیوگریه کرد وحقیقت راگفت پری او را آزاد کرد پینوکیو با جیرجیرک به راه افتادند اما دوباره گرفتار روباه شدروباه گفت من تورابه جزیره سحرآمیز میبرم پینوکیو قبول کرد و سوار کالسکهای که پر از بچههای تنبل بودشد او به حرف جیرجیرک گوش ندادوقتی به انجا رسیدندکلی تفریح کردندیکی ازپسرها کم کم تبدیل به الاغ شد پینوکیو نیز گوشهایش شبیه الاغ شد جیرجیرک گفت که اینجا بچهها تبدیل به الاغ میشوند و با پینوکیو فرار کرد آنهاپس ازمدتی نامه دریافت گردنده درآن نوشته: پدرش نگران اوشده وبدنبال اوامده واکنون درشکم نهنگ است پینوکیو با جیرجیرک به داخل دریا شیرجه زد نهنگ انهارابلعیددرشکم ژپتو پینوکیورادیدوخوشحال شدپینوکیوگفت بایدآتش روشن کنیم دودزیادشدونهنگ عطسه کردانهاخارج شدندودرساحل بیهوش افتادندپری امدوپینوکیوراتبدیل به پسرواقعی تبدیل وبه جیری مدال داد.
آیداعبدلی
۱۴۰۴/۰۱/۱۴
واقعا عالیبودداستانش