به نظرم داستان هیچ نقطه روشنی نداشت، مثل فیلمهای برادران کوئن فضای داستان با جلو رفتنش تاریک تر از قبل میشد البته بدون ایجاد شور و هیجان، داستان کمی با طرح سوالهایی در ذهن خواننده کشنده میشد که با مرگ شخصیتها بیپاسخ موندن جوابها و نیمه گار موندن مسائل آزار دهنده شدن از طرفی پرشهای ناگهانی و تغییر موضوع داستان شوکه کننده و غیر ضرری بود، در مورد عشق و علاقه افراد مخصوصا سیما بشدت شخصیتها سطحی و پر از اغراق بودن، انقلاب شد جنگ شد و حتی مسائل بدتری هم تو زندگی مردم ما وجود داشت اما همون خانوادهها زنده ان خوشحال و دارن ادامه میدن اما در این داستان همه بیکس شدن و آسیب دیدن و غم تو وجودشون براس همیشه موندگار شد و صرف ناامیدی مطلق بعد از هر مرگ و عدم وجود شادی کاملا داستان رو لوس کرد. یک نکته دیگه این بود من تا اواسط داستان متوجه دوره زمانی نشدم و نویسنده هیچ صحبتی از تاریخها نمیکنه و نمیفهمیم تو چه دورههایی چه اتفاقهایی افتاده دقیقا و کاملا اتفاقات پراکنده عنوان شدند.
یک نکته دیگه این بود من تا اواسط داستان متوجه دوره زمانی نشدم و نویسنده هیچ صحبتی از تاریخها نمیکنه و نمیفهمیم تو چه دورههایی چه اتفاقهایی افتاده دقیقا و کاملا اتفاقات پراکنده عنوان شدند.