ذهن ما دائما بر اساس برداشت و توصیفات مردم و جامعه شخصیتهایی را برای ما میسازد ک این شخصیتها هیچکدوم خود واقعی ما نیستند (مثلا فردی میگوید تو دست و پا چلفتی هستی و سر کار هم همین را میگویند و در خانه هم این جمله را میشنویم و سپس ذهن ما ویژگی دست و پا چلفتی بودن را به شخصیت ما تبدیل میکند) و ما برای ساختن شخصیت به تایید و شخصیت گزاری جامعه نیاز داریم، همانطور ک در داستان برای شناخت خودش به عکاسی رفت و با چهار شخصیت متفاوت آشنا شد ک باور نداشت هیچکدوم خودش هستن و بعد هم باز به عکاسخانهی دیگر رفت.... اما زمانی ک خود را در آیینه دید با خود واقعی روبه رو شد، آنکه حقیقتا خودش است و تنها شباهت اندکی به عکسها دارد... اینگونه شد ک سردرگم شد در شناختن حقیقت خودش.... او حتی خود را هم نمیشناخت و بین شخصیتهای ک از دیگران دریافت کرده بود گم و سردرگم شده بود...
اما زمانی ک خود را در آیینه دید با خود واقعی روبه رو شد، آنکه حقیقتا خودش است و تنها شباهت اندکی به عکسها دارد... اینگونه شد ک سردرگم شد در شناختن حقیقت خودش.... او حتی خود را هم نمیشناخت و بین شخصیتهای ک از دیگران دریافت کرده بود گم و سردرگم شده بود...