نظر 📚هستی لک 📚 برای کتاب بیچارگان

بیچارگان
📚هستی لک 📚
۱۴۰۳/۰۱/۱۰
10
دیروز خوشبخت بودم – بیاندازه و بیش از تصور خوشبخت بودم! چون تو دخترک لجبازم، برای یکبار هم که شده، کاری را کردی که من خواسته بودم. شب، حدود ساعت هشت، بیدار شدم (مامکم، میدانی که بعد از انجامدادن کارهایم چقدر دوست دارم یکی دو ساعتی چرتی بزنم). شمعی پیدا کردم و دسته کاغذی برداشتم، و داشتم قلمم را میتراشیدم که یکدفعه تصادفاً چشم بلند کردم – و راست میگویم دلم از جا کنده شد! پس تو بالاخره فهمیده بودی این دل بیچارهٔ من چه میخواهد! ✅️عالی بود
هیچ پاسخی ثبت نشده است.