یه کتاب فوق العاده خلاصه چند صفحه از کتاب رو میگم که مطمعنم خوشتون میاد دختری ک از دبیرستان ترک تحصیل کرد دختر سرکشی بود اصتبل تمیز میکرد توی بیست و یک سالگی مجبور بود بره توی رستوران کار کنه تا بتونه بچه کوچکشو بزرگ کنه یکروزمیره خونه یکی از اقوام که خونشون نزدیک اتشفشان بود و از اونجا ستارهها رو میبینه و تلسکوپ رو اختراع میکنه که این هیچ ربطی به زندگی گذشتهاش نداشت
یا پسری که اونم مدرسه رو ترک میکنه و استعداد جالبی توی قانع کردن افراد و شناخت اونها داره توی بیست سالگی بانکرو قانع میکنه تا یه بار روبهش بدن و به بانک قولمیده که بتونه بیشتر از هرجایی براشون مشتری بیاره و همین هم میشه بعد بار رومیخره چند خونه میخره و رستوران رو میچرخونه اما یه روز میبینه این کارها براش کمه و در نهایت تعجب میره و خیاط میشه و با بزرگترین خیاطان دنیا رقیب میشه جوری که لباسهای اونو فقط ادمای مشهور میتونستن بخرن
به این جور افراد میگن اسب سیاه
یا پسری که اونم مدرسه رو ترک میکنه و استعداد جالبی توی قانع کردن افراد و شناخت اونها داره توی بیست سالگی بانکرو قانع میکنه تا یه بار روبهش بدن و به بانک قولمیده که بتونه بیشتر از هرجایی براشون مشتری بیاره و همین هم میشه بعد بار رومیخره چند خونه میخره و رستوران رو میچرخونه اما یه روز میبینه این کارها براش کمه و در نهایت تعجب میره و خیاط میشه و با بزرگترین خیاطان دنیا رقیب میشه جوری که لباسهای اونو فقط ادمای مشهور میتونستن بخرن
به این جور افراد میگن اسب سیاه