کتاب راجب اهالی دهکده ویسکوزه. ویسکوز دهکده ایه که مدت هاست توی اون جرم و جنایتی رخ نداده و دهکده کاملا عاری از هرنوع اعمال شیطانیه و مردم روستا دلایل خودشونو برای اینکه هیچ جرمی انجام نمیدن دارن. اوضاع به همین منوال ادامه داره تا اینکه یه روز فردی وارد روستا میشه که تقریبا روحش توسط شیطان تسخیر شده و تقریبا نمادی از شیطان محسوب میشه. هدف مرد غریبه داستان اینه که جرم و جنایت رو وارد ویسکوز کنه و برای اجرای این نقشهاش به سراغ دوشیزه پریم میره تا با نشون دادن چند شمش طلا اونو وادار کنه تا تو این نبرد وسیلهای برای رسیدن شیطان به خواسته هاش باشه. دلیل عمده اینکه اهالی ویسکوز هیچوقت جنایتی انجام نمیدن ترس اهالی هستنش که از زمانهای دور توی وجود اونا نهادینه شده و الان تقریبا ترک این عادت و ترس براشون غیرممکنه. توی قسمتهای زیادی از کتاب دوشیزه پریم اظهار میکنه که اگه به دلیل ترس از انجام دادن گناه دوری میکنی در واقع انسان پاک و خوبی نیستی بلکه انسان بزدلی هستی. ولی مشخصا بدون حضور ترس هیچ شخصی توی جامعه پاک و بی گناه زندگی نمیکنه.
صادقانه بگم کتاب توی رسوندن هیچ پیامی موفق نبوده. در انتها شاید داستان به پایان رسیده باشه ولی از نظر من در انتهای داستان نه خیر برنده بود و نه شر. البته شاید همین پیام کتاب باشه که نه خیر و نه شر پیروز نهایی نیستن و همیشه این دو با هم هستن.
شاید کتاب توی رسوندن پیامش خوب عمل نکرده باشه ولی داستان جالبی رو روایت کرده و روستای ویسکوز سرگذشت جالبی داره که ارزش شنیدن و توجه رو داره.
صادقانه بگم کتاب توی رسوندن هیچ پیامی موفق نبوده. در انتها شاید داستان به پایان رسیده باشه ولی از نظر من در انتهای داستان نه خیر برنده بود و نه شر. البته شاید همین پیام کتاب باشه که نه خیر و نه شر پیروز نهایی نیستن و همیشه این دو با هم هستن.
شاید کتاب توی رسوندن پیامش خوب عمل نکرده باشه ولی داستان جالبی رو روایت کرده و روستای ویسکوز سرگذشت جالبی داره که ارزش شنیدن و توجه رو داره.