کتابی که نشون میده انسان میتونه تا چه حد اهریمن خو باشه که حتی شیطانو هم روسفید میکنه پر از اتفاقات وحشتناک و غیر قابل باوره
اول داستان انگار فقط داره یه جوری پیش میره که قسمت اصلی برسته پس کمی حوصله سر بره ولی بعد داستان سر ادم سوت میکشه و میخکوب میشه
واقعا به این فکر میکنم که اگه هر کدوم از اون آدمهایی که میگفتن ما صرفا به خاطر شنیده هامون اونو شکنجه کردیم، کمی با خودشون منطقی فکر میکردن یا از همسو نشدن با جماعت نمیترسیدن شاید هیچ وقت این اتفاق وحشتناک نمیافتاد
البته ما هم باید از این واقعیت درس بگیریم که همیشه حق با جمعیتی که تعدادش بیشتره نیست
اینجا میفهمیم که ضرب المثل خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ذرهای ارزش نداره و حرف پوچ و غیر منطقیای هست که فقط باعث میشه انسان از بیان نظر خودش در جمعی که با حرف و نظرش مخالفن بترسه
اول داستان انگار فقط داره یه جوری پیش میره که قسمت اصلی برسته پس کمی حوصله سر بره ولی بعد داستان سر ادم سوت میکشه و میخکوب میشه
واقعا به این فکر میکنم که اگه هر کدوم از اون آدمهایی که میگفتن ما صرفا به خاطر شنیده هامون اونو شکنجه کردیم، کمی با خودشون منطقی فکر میکردن یا از همسو نشدن با جماعت نمیترسیدن شاید هیچ وقت این اتفاق وحشتناک نمیافتاد
البته ما هم باید از این واقعیت درس بگیریم که همیشه حق با جمعیتی که تعدادش بیشتره نیست
اینجا میفهمیم که ضرب المثل خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ذرهای ارزش نداره و حرف پوچ و غیر منطقیای هست که فقط باعث میشه انسان از بیان نظر خودش در جمعی که با حرف و نظرش مخالفن بترسه