خیلی وقت بود چنین کتابی رو نخونده بودم. مهمترین چیزی که در مورد کتاب وجود داره این هست که دکتر صدر احساساتش رو صادقانه بازگو کرده. تلخ شدن هایش، ترس هایش، حسرت هایش، احساسات عمیقی که داره. به همراه دکتر صدر عزیز ناامید شدم و دوباره امیدوار. جاهایی بی اختیار اشک ریختم. قلمش عالی بود. تفسیرش از وقایع شبیه به تصویری بود که ازش داشتم. پرحرارت تفسیر کردنش و تکون دادن دستاش. حیف از این همه شور زندگی. بعد از خوندن صفحهی آخر بی اختیار ساعتی گریه کردم. غبطه خوردم به رابطهی پدر دختری که داشتند. چیزی که خودم غیر از زمان کودکی نداشتمش. لحظات نابی که یک خانوادهی عاشق، تجربه کردند. اگر میتونستم با دخترش حرف بزنم میگفتم این بیماری باعث شد شما لحظات عجیبی رو بسازید. لحظاتی از عشق و اینکه هر لحظه کنار هم بودن رو غنیمت بشمرید و به زندگی معنای بزرگی بدین. شما تجربهی نابی داشتید و ممنونم که ما رو در این تجربهی ناب شریک کردید. ممنون از دکتر صدر عزیز و از غزالهی نازنین. و همسر صبورشون که عاشقانه از ایشون پرستاری کردن.
در پایان جملهای از کتاب رو دوست دارم بازگو کنم: "طوری زندگی کنید که وقتی مرگ رسید چیزی برای بردن نیابد. "
در پایان جملهای از کتاب رو دوست دارم بازگو کنم: "طوری زندگی کنید که وقتی مرگ رسید چیزی برای بردن نیابد. "