و اما شیطان و دوشیزه پریم...
از خود کتاب شروع کنم و متنی که کوییلیو نوشته. با وجود حجم زیاد استفاده از تخیلات در متن (مثلا اینکه برتا ارواح رومیبینه یا آگاهی نسبی ارواح از وقایع) کوییلیو نتونسته اونحالت کشش معنوی روح به دنبال کردن خط سیر وقایع رو در خواننده ایجاد کنه. دقیقا برعکس کیمیاگر که حتی با خوندن استعاری ترینمفاهیم حسمیکنی وسط ماجرایی و اصلا شاید ماجرای زندگیخودته که داره تعریف میشه. به شخصه حسمیکنم هرجا که ارتباط اتفاقات درست تفهیم نشده، یه حکایت و روایتی از آحاب و قوم سلت ساخته شده. نه اینکه به خاطر بیان اون حکایت یا آموزه سیر داستان ایجاد شده باشه.
در انتهای داستان اینجور برداشت میشه که خوبیپیروزشده اما عملا این نتیجه گیری با متن در تناقضه.
در متن داستان، کوییلیو بیان میکنه که عمدتا خوببودنها به خاطر ترس هاست نه انتخاب ها. در پایان داستان هم مردم ویسکوز بیشتر از ترس اینکه نمیتونن طلاها رو به پول تبدیل کنن دست از جنایت میکشن. استدلالهای شانتال هم تکیهای بر خوبیودوری از شر نداره که بخواد باعث بشه نور خوبیباز در مرد غریبه شعله ور بشه.
خود شانتال به نظرم هرگز ویژگیهای قهرمان این داستان رونداره. شانتال با مرد قرار میزاره که حتی اگر مردم جنایت نکردن برنده باشن، ولی گویا خود کوییلیو هم این شرط بندی شانتال ومرد غریبه رودر انتهای داستان فراموش کرده!
در انتهای داستان وقتی مرد غریبه میگه این شمشهای مردم تو، شانتال تمامشمشها روبرمیداره و میگه اینها برای منه. مرد هم مالکیت همهی اونها رو به شانتال منتقل میکنه!
در تمام طول گوشدادن به کتاب منتظر یه پایان خوبوشاید باشکوه بودم ولی با پایان نامفهومو پر تناقضی که خوندم تقریبا سورپرایز شدم!
از خود کتاب شروع کنم و متنی که کوییلیو نوشته. با وجود حجم زیاد استفاده از تخیلات در متن (مثلا اینکه برتا ارواح رومیبینه یا آگاهی نسبی ارواح از وقایع) کوییلیو نتونسته اونحالت کشش معنوی روح به دنبال کردن خط سیر وقایع رو در خواننده ایجاد کنه. دقیقا برعکس کیمیاگر که حتی با خوندن استعاری ترینمفاهیم حسمیکنی وسط ماجرایی و اصلا شاید ماجرای زندگیخودته که داره تعریف میشه. به شخصه حسمیکنم هرجا که ارتباط اتفاقات درست تفهیم نشده، یه حکایت و روایتی از آحاب و قوم سلت ساخته شده. نه اینکه به خاطر بیان اون حکایت یا آموزه سیر داستان ایجاد شده باشه.
در انتهای داستان اینجور برداشت میشه که خوبیپیروزشده اما عملا این نتیجه گیری با متن در تناقضه.
در متن داستان، کوییلیو بیان میکنه که عمدتا خوببودنها به خاطر ترس هاست نه انتخاب ها. در پایان داستان هم مردم ویسکوز بیشتر از ترس اینکه نمیتونن طلاها رو به پول تبدیل کنن دست از جنایت میکشن. استدلالهای شانتال هم تکیهای بر خوبیودوری از شر نداره که بخواد باعث بشه نور خوبیباز در مرد غریبه شعله ور بشه.
خود شانتال به نظرم هرگز ویژگیهای قهرمان این داستان رونداره. شانتال با مرد قرار میزاره که حتی اگر مردم جنایت نکردن برنده باشن، ولی گویا خود کوییلیو هم این شرط بندی شانتال ومرد غریبه رودر انتهای داستان فراموش کرده!
در انتهای داستان وقتی مرد غریبه میگه این شمشهای مردم تو، شانتال تمامشمشها روبرمیداره و میگه اینها برای منه. مرد هم مالکیت همهی اونها رو به شانتال منتقل میکنه!
در تمام طول گوشدادن به کتاب منتظر یه پایان خوبوشاید باشکوه بودم ولی با پایان نامفهومو پر تناقضی که خوندم تقریبا سورپرایز شدم!