این داستان درباره یه شاه مورچه است که از قصر که بیرون را نگاه کرد که یه موش را دید که زیر بارون ایستاده و به خود میلرزد
شاه مورچه با ترس به طرف موش رفت و گفت اینجا چه میکنی چرا زیر بارون ایستادهای
موش هم با همان لرزش گفت گربه سیاهی به لانه ما حمله کردند و ما هم به هر طرف فرار کرده ایم و حالا همدیگر را گم کرده ایم
شاه مورچه او را به قصر برد و به او غذا و جای استراحت داد
فردای ان روز تمام سربازهای مورچهای و موش به لانه موشها رفت و اطراف شروع به گشتن کردند
ناگهان مادر موش را پیدا کرد
موش کوچولو مادرش را بغل کرد و از خوبیهای شاه مورچه گفت
شاه مورچه هم گفت شاید این اتفاق هم برای ما میافتاد
دیگر تاریک شده بود و میخواستند برگردند که صدای پدر و خواهرش را هم شنیدند
آنها همدیگر را پیدا کردند و به قصر بازگشتند
آن شب در قصر ماندند و بعد در نزدیکی قصر لانهای برای خود درست کردند
حرف این داستان این است اگر به تمام تفاوتهای خود با بقیه نگاه نکنیم و به آنها کمک کنیم چقدر از سختیها برایمان آسان خواهد شد
شاه مورچه با ترس به طرف موش رفت و گفت اینجا چه میکنی چرا زیر بارون ایستادهای
موش هم با همان لرزش گفت گربه سیاهی به لانه ما حمله کردند و ما هم به هر طرف فرار کرده ایم و حالا همدیگر را گم کرده ایم
شاه مورچه او را به قصر برد و به او غذا و جای استراحت داد
فردای ان روز تمام سربازهای مورچهای و موش به لانه موشها رفت و اطراف شروع به گشتن کردند
ناگهان مادر موش را پیدا کرد
موش کوچولو مادرش را بغل کرد و از خوبیهای شاه مورچه گفت
شاه مورچه هم گفت شاید این اتفاق هم برای ما میافتاد
دیگر تاریک شده بود و میخواستند برگردند که صدای پدر و خواهرش را هم شنیدند
آنها همدیگر را پیدا کردند و به قصر بازگشتند
آن شب در قصر ماندند و بعد در نزدیکی قصر لانهای برای خود درست کردند
حرف این داستان این است اگر به تمام تفاوتهای خود با بقیه نگاه نکنیم و به آنها کمک کنیم چقدر از سختیها برایمان آسان خواهد شد