متاسفانه همه فقط از اینکه رمان عالی هستش و خوبه تعریف کردن و صد البته میدونم که از گوش دادن بهش لذت بردن مثل خودم ولی واقعن این اثر ادبی شگفت انگیز پر معنا و کنایه انگیز تنها گوش دادن بهش و در نهایت لذت بردن از محتواش کافی نیست و نیازه آدم توی آخر رمان بیاد و فکر کنه به خودش به اطرافش به معنای دقیق انسان بودن زندگی کردن باهم بودن
حتی دوباره به اتفاقهایی که در کل رمان رو ساخت ولی هر گوشش یک کنایه یک درس و یک حقیقت بود فکر کند من نقد یکی از دوستان رو خوندم و اون این بود که توی دنیایی که همه کور هستن کسی که بیناست باید سکوت کنه واقعن نقد قشنگی بود و کل داستان رو خلاصه میکرد چه بسا بعضی وقتها آدم با چشمهای خودش واقعیت هارو میبینه ولی باید سکوت کنه و طوری رفتار کنه که واقعن مثل همه کوره و نمیبینه. برای نجات جون خودش حفظ جایگاهش و پذیرفته شدندش
این رومان رو دوست دارم بارها و بارها دوباره گوش بدم ولی اینار ذره ذره اون رو بچشم و با تمام وجود لمس کنم و توش غرق بشم و واقعن ارزش بارها گوش کردن رو داره. حالا من به برداشت خودم میخوام کوری رو طور دیگهای تفسیر کنم و از گوشه دیگه داستان به اون نگاه کنم. از همون گوشهای که هرچند ریز ولی بعضیها اشاره کرده بودن. کور بودن و تغییر. و گاهی چه خوب که آدم کور بشه و بعضی چیزهارو به تاریکی بسپاره مثل همون دختری که عینک آفتابی میزد و بدون دیدن اون مردی که بهش حس داشت رو انتخاب کرد. اون لحظه دختر به صورت مرد و چیزهای دیگه فکر نمیکرد او فقط به حرف دل خودش گوش میداد و چیزی که میخواست رو با قاطعیت گفت ودیگه نظر افراد دیگر برای او مهم نبودن پس کور بودن گاهی هم بد نیست و شاید باید کور شد تا تغییر رو ایجاد کرد و اهیمت نداد.
حتی دوباره به اتفاقهایی که در کل رمان رو ساخت ولی هر گوشش یک کنایه یک درس و یک حقیقت بود فکر کند من نقد یکی از دوستان رو خوندم و اون این بود که توی دنیایی که همه کور هستن کسی که بیناست باید سکوت کنه واقعن نقد قشنگی بود و کل داستان رو خلاصه میکرد چه بسا بعضی وقتها آدم با چشمهای خودش واقعیت هارو میبینه ولی باید سکوت کنه و طوری رفتار کنه که واقعن مثل همه کوره و نمیبینه. برای نجات جون خودش حفظ جایگاهش و پذیرفته شدندش
این رومان رو دوست دارم بارها و بارها دوباره گوش بدم ولی اینار ذره ذره اون رو بچشم و با تمام وجود لمس کنم و توش غرق بشم و واقعن ارزش بارها گوش کردن رو داره. حالا من به برداشت خودم میخوام کوری رو طور دیگهای تفسیر کنم و از گوشه دیگه داستان به اون نگاه کنم. از همون گوشهای که هرچند ریز ولی بعضیها اشاره کرده بودن. کور بودن و تغییر. و گاهی چه خوب که آدم کور بشه و بعضی چیزهارو به تاریکی بسپاره مثل همون دختری که عینک آفتابی میزد و بدون دیدن اون مردی که بهش حس داشت رو انتخاب کرد. اون لحظه دختر به صورت مرد و چیزهای دیگه فکر نمیکرد او فقط به حرف دل خودش گوش میداد و چیزی که میخواست رو با قاطعیت گفت ودیگه نظر افراد دیگر برای او مهم نبودن پس کور بودن گاهی هم بد نیست و شاید باید کور شد تا تغییر رو ایجاد کرد و اهیمت نداد.