کتاب زیبایی بود. در مورد دختری که عملا کودک کار هست صحبت میکرد. دختری تنها، بدون درک محبتی از سوی پدر و مادرش که با پدربزرگ و مادربزرگ زندگی میکرد.
اگر کمی چشمانون رو باز کنیم، از این دخترها و پسرهای کوچیک زیادن دور و برمون. توخیابونها، سر چراغ قرمز، نزدیک دکهها و...
دختر قصمون به خاطر اعتیاد پدرش، مادرش رو از دست میده. زنی که طلاق میگیره و هیچ کدوم از ما احتمالا بهش حق نمیدیم که بچه ش رو ول کنه و بره دنبال زندگی خودش! اما واقعا چرا نباید به این زن حق داد؟ چون بچه داره، باید تو آتش بسوزه؟؟؟
دختر قصمون پدرش رو هم به خاطر اعتیادش از دست میده و در کنار خودش نداره، و الان با پدر بزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه و برای تأمین مخارج زندگی باید کار کنه و اصلا کودکی نکنه.
با گوش دادن این داستان همپای دخترک، وقتی برای والدینش روز تولدش گریه کرد، اشک ریختم. داستان تلخیه ولی داستان نیست که واقعیت زندگی خیلی از هم وطنان ماهست. کسانی که بی تفاوت از کنارشون رد میشیم.
البته مردم اونقدر درگیر زندگی سخت امروز هستند که حق دارن خیلی چیزها رو نبینن.
ولی تلنگری شد برای من که حواسم به کودکان و پیرمرد و پیرزنهایی باشه که کم نیستند تو خیابون و دارن دستفروشی میکنند.
شاید کمک کوچیک من، نه اینکه صدقه بدم، اینکه ازشون خرید کنم به جای اینکه برم از فروشگاه لوکس خرید کنم. شاید دل اونها رو خوش کردم و لبخندی به صورتشون نشست.
تلنگری شد برام که باهاشون حتی یک جمله هم کلام بشم، اسمشون رو بپرسم و براشون شده یک شکلات، اسباب بازی گیره سر و... بخرم و هدیه بدم شاید دلشون شاد شد.
من همانند والدین دختر، جامعه رو هم مقصر میدونم تو این وضعیتی که برای دختر بوجود اومده.
ممنون از نویسنده و ممنون از راویان خوب
اگر کمی چشمانون رو باز کنیم، از این دخترها و پسرهای کوچیک زیادن دور و برمون. توخیابونها، سر چراغ قرمز، نزدیک دکهها و...
دختر قصمون به خاطر اعتیاد پدرش، مادرش رو از دست میده. زنی که طلاق میگیره و هیچ کدوم از ما احتمالا بهش حق نمیدیم که بچه ش رو ول کنه و بره دنبال زندگی خودش! اما واقعا چرا نباید به این زن حق داد؟ چون بچه داره، باید تو آتش بسوزه؟؟؟
دختر قصمون پدرش رو هم به خاطر اعتیادش از دست میده و در کنار خودش نداره، و الان با پدر بزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه و برای تأمین مخارج زندگی باید کار کنه و اصلا کودکی نکنه.
با گوش دادن این داستان همپای دخترک، وقتی برای والدینش روز تولدش گریه کرد، اشک ریختم. داستان تلخیه ولی داستان نیست که واقعیت زندگی خیلی از هم وطنان ماهست. کسانی که بی تفاوت از کنارشون رد میشیم.
البته مردم اونقدر درگیر زندگی سخت امروز هستند که حق دارن خیلی چیزها رو نبینن.
ولی تلنگری شد برای من که حواسم به کودکان و پیرمرد و پیرزنهایی باشه که کم نیستند تو خیابون و دارن دستفروشی میکنند.
شاید کمک کوچیک من، نه اینکه صدقه بدم، اینکه ازشون خرید کنم به جای اینکه برم از فروشگاه لوکس خرید کنم. شاید دل اونها رو خوش کردم و لبخندی به صورتشون نشست.
تلنگری شد برام که باهاشون حتی یک جمله هم کلام بشم، اسمشون رو بپرسم و براشون شده یک شکلات، اسباب بازی گیره سر و... بخرم و هدیه بدم شاید دلشون شاد شد.
من همانند والدین دختر، جامعه رو هم مقصر میدونم تو این وضعیتی که برای دختر بوجود اومده.
ممنون از نویسنده و ممنون از راویان خوب