عالی بود لذت بردم از خوندنش
کتاب درباره دختری به نام لونا است که وقتی نوزاد بود به دلایل سیاسی شهر که بزرگان آن برای حفظ حکومت خود اجرا میکنند آنها به مردم گفته بودند در جنگل خطرناک جادوگری زندگی میکند که هرسال کوچکترین فرد آن شهر را میخواهد و اگر آن بچه را به جنگل نبرند و به جادوگر ندهند کل شهر را میکشد این خرافهای بود که بزرگان از آن سواستفاده میکردند و میدانستند که جادوگری وجود ندارد و آن بچه توسط جانوران جنگل خواهد مرد ولی در آن جنگل واقعا جادوگری زندگی میکرد ولی نه آن طور که مردم فکر میکردند او هرسال به جایی که بزرگان بچه را میگذاشتند میرفت و آن را بر میداشت و با خود به شهرهای آزاد میبرد و آن را به خانوادهای خوب و مناسب میداد تا خوب بزرگ شود او نمیدانست که چرا مردم بچههای خود را در جنگل خطرناک رها میکنند یکی از این روزها که به آن روز قربانی میگفتند دختری برای جادوگر گذاشتند که معمولی نبود مادرش هم همینطور در روز قربانی کسی برای بردن بچه مقاومت نمیکرد ولی مادر آن دختر نمیگذاشت بچه را از او جدا کنند و برای همین به زور بچه را بردند و جادوگر هم او را برداشت تا به شهرهای آزاد ببرد ولی وقتی شب شد و بچه گرسنه او به اشتباه به جای استفاده از نور ستارهها که کمی جادو داشت و برای خوشبخت کردن بچه کافی بود از ماه استفاده کرد که جادوی زیادی داشت و بچه جادو شد جادوگر که دید این بچه را خیلی دوست دارد او را به خانه خود برد و او را بزرگ کرد
کتاب درباره دختری به نام لونا است که وقتی نوزاد بود به دلایل سیاسی شهر که بزرگان آن برای حفظ حکومت خود اجرا میکنند آنها به مردم گفته بودند در جنگل خطرناک جادوگری زندگی میکند که هرسال کوچکترین فرد آن شهر را میخواهد و اگر آن بچه را به جنگل نبرند و به جادوگر ندهند کل شهر را میکشد این خرافهای بود که بزرگان از آن سواستفاده میکردند و میدانستند که جادوگری وجود ندارد و آن بچه توسط جانوران جنگل خواهد مرد ولی در آن جنگل واقعا جادوگری زندگی میکرد ولی نه آن طور که مردم فکر میکردند او هرسال به جایی که بزرگان بچه را میگذاشتند میرفت و آن را بر میداشت و با خود به شهرهای آزاد میبرد و آن را به خانوادهای خوب و مناسب میداد تا خوب بزرگ شود او نمیدانست که چرا مردم بچههای خود را در جنگل خطرناک رها میکنند یکی از این روزها که به آن روز قربانی میگفتند دختری برای جادوگر گذاشتند که معمولی نبود مادرش هم همینطور در روز قربانی کسی برای بردن بچه مقاومت نمیکرد ولی مادر آن دختر نمیگذاشت بچه را از او جدا کنند و برای همین به زور بچه را بردند و جادوگر هم او را برداشت تا به شهرهای آزاد ببرد ولی وقتی شب شد و بچه گرسنه او به اشتباه به جای استفاده از نور ستارهها که کمی جادو داشت و برای خوشبخت کردن بچه کافی بود از ماه استفاده کرد که جادوی زیادی داشت و بچه جادو شد جادوگر که دید این بچه را خیلی دوست دارد او را به خانه خود برد و او را بزرگ کرد