قصهی پسر نوجوانی که در یک گروه کوچک بندبازی فعالیت میکرد و باعث درآمد برای صاحب و ارباب خود میشد، پسری که هیچ اختیاری از خود نداشت و مانند برده کار میکرد و در عوض مقداری غذا، و جایی برای خواب،
روزی یه مرد سیاهپوش او را دزدیده و بعنوان خدمتکار با خود میبرد، مرد که خود را پیشگو معرفی میکند و به مشتریان ساده دل خود دارو و اکسیر محبت و مرگ میفروشد و بقول خود بخت و اقبال مشتریان خود را از روی ستارگان رصد میکند. و مردم ساده دل را فریب میدهد، (گاهی چاقوی جهل و خرافات از شمشیر علم و دانش تیز تر و بُرنده تر میباشد)
یک مقام حکومتی که علاقهی به همسر خود ندارد و بخاطر ثروتش با او ازدواج کرده است، پیش او آمده و خواستار دارویی برای از بین بردن همسر خود میشود، اتفاقا در همان زمان همسر او هم خواهان اکسیر محبت میباشد، مرد پیشگو سم را بعنوان اکسیر محبت به زن داده که آنرا بخورد. نوجوان داستان ورق بازی را عوض کرده و زن اکسیر محبت دورغین را بخورد همسرش میدهد، (هر چه کنی به خود کنی گر همه خوب و بد کنی).
مرد مرگ را در آغوش میفشارد، زن با شهادت ندیمه خود مقصر شناخته شده و در دادگاه محاکمه میشود، پسرک در دادگاه حاضر شده و همهی ماجرا را تعریف کرده تا قاضی بتواند عدالت را اجرا کند، اتفاق جالب این است که بعد از شناسایی پسرک نوجوان که در کودکی دزدیده شده بود برادر این خانم است که خواهر خود را از مرگ نجات داده است، و زن را بی گناه معرفی میکند. پسر از خانواده اشراف و نجیب زادگان است، پسر فقیر بود ولی دلی بزرگ و مهربانی داشت، (از اسب افتاده، از اصل که نیوفتاده،).
روزی یه مرد سیاهپوش او را دزدیده و بعنوان خدمتکار با خود میبرد، مرد که خود را پیشگو معرفی میکند و به مشتریان ساده دل خود دارو و اکسیر محبت و مرگ میفروشد و بقول خود بخت و اقبال مشتریان خود را از روی ستارگان رصد میکند. و مردم ساده دل را فریب میدهد، (گاهی چاقوی جهل و خرافات از شمشیر علم و دانش تیز تر و بُرنده تر میباشد)
یک مقام حکومتی که علاقهی به همسر خود ندارد و بخاطر ثروتش با او ازدواج کرده است، پیش او آمده و خواستار دارویی برای از بین بردن همسر خود میشود، اتفاقا در همان زمان همسر او هم خواهان اکسیر محبت میباشد، مرد پیشگو سم را بعنوان اکسیر محبت به زن داده که آنرا بخورد. نوجوان داستان ورق بازی را عوض کرده و زن اکسیر محبت دورغین را بخورد همسرش میدهد، (هر چه کنی به خود کنی گر همه خوب و بد کنی).
مرد مرگ را در آغوش میفشارد، زن با شهادت ندیمه خود مقصر شناخته شده و در دادگاه محاکمه میشود، پسرک در دادگاه حاضر شده و همهی ماجرا را تعریف کرده تا قاضی بتواند عدالت را اجرا کند، اتفاق جالب این است که بعد از شناسایی پسرک نوجوان که در کودکی دزدیده شده بود برادر این خانم است که خواهر خود را از مرگ نجات داده است، و زن را بی گناه معرفی میکند. پسر از خانواده اشراف و نجیب زادگان است، پسر فقیر بود ولی دلی بزرگ و مهربانی داشت، (از اسب افتاده، از اصل که نیوفتاده،).