صادق هدایت رو با کتاب بوف کور شناختم؛ فضای داستان خاص و جذاب که مخصوص به خودش هست و گاها هیچ جایی برای خواننده برای همزاد پنداری با شخصیتهای داستان نمیزاره و ما به عنوان خواننده فقط میتونیم دور وایسیم و نظاره گر اتفاق افتاده باشیم.
تو این داستان، هدایت با لحنی جذاب شروع به روایت داستانی از دوبرادر و خواهر میکنه، که پدرشون به نوعی معرکه گیر هست و با وجودی که در مسجد دربارهی احکام صحبت میکنه و مردم رو دور خودش جمع میکنه و سعی در هدایت کردنشون داره، اما در زندگی شخصی خودش گند بزرگی به جا آورده!
یکی از شبها در مستی مادر بچهها رو کشته و خفه کرده و بعد هم زن دوم گرفته که این نامادری بچهها رو اذیت میکرده و خود پدر هم برخلاف انتظار در این اذیت کردن شریک میشده...
برای اینکه داستان اسپویل نشه، جزیی تر نمیگم ولی حرف کلی داستان در سه نکته خلاصه میشه:
یکی اینکه نمیشه دربارهی افراد قضاوت کرد
دوم اینکه تاریخ تکرار میشه، بخصوص قسمت غم انگیز و ناراحت کننده و شکست هاش
سوم هم اینکه نباید عقل آدمی زایل بشه، وگرنه کارایی ازش سر میزنه که دست خودش نیست و شراب این زوال عقل رو تضمین میکنه...
تو این داستان، هدایت با لحنی جذاب شروع به روایت داستانی از دوبرادر و خواهر میکنه، که پدرشون به نوعی معرکه گیر هست و با وجودی که در مسجد دربارهی احکام صحبت میکنه و مردم رو دور خودش جمع میکنه و سعی در هدایت کردنشون داره، اما در زندگی شخصی خودش گند بزرگی به جا آورده!
یکی از شبها در مستی مادر بچهها رو کشته و خفه کرده و بعد هم زن دوم گرفته که این نامادری بچهها رو اذیت میکرده و خود پدر هم برخلاف انتظار در این اذیت کردن شریک میشده...
برای اینکه داستان اسپویل نشه، جزیی تر نمیگم ولی حرف کلی داستان در سه نکته خلاصه میشه:
یکی اینکه نمیشه دربارهی افراد قضاوت کرد
دوم اینکه تاریخ تکرار میشه، بخصوص قسمت غم انگیز و ناراحت کننده و شکست هاش
سوم هم اینکه نباید عقل آدمی زایل بشه، وگرنه کارایی ازش سر میزنه که دست خودش نیست و شراب این زوال عقل رو تضمین میکنه...