داستانهای چخوف از وسط شروع میشن و گاهی به انتها نرسیده تموم میشن، این داستان کوتاه انیوتا هم یکی از همین داستان هاس. دانشجوی پزشکی که با سختی و مشقت داره تحصیلشو کامل میکنه و سعی میکنه استقلال خودشو با همین خرجی اندکی که پدرش بهش میده حفظ کنه، دوستی به نام انیوتا داره که از لحاظ اجتماعی و جایگاهی پایینتره، تا جایی که دکتر در خیالاتش اینطور میبینه که اگر روزی مطبی داشته باشه و زندگی خوبی براش رقم بخوره، آنیوتا در اون تصویر جایگاهی نداره، و خب ادامهی داستان...
به هر طریق چخوف در این داستان به چند نکته اشاره میکنه:
اولیش بنظرم اینه که انسانها وقتی به جایگاههای بزرگی دست پیدا میکنن، گاهی گذشته خودشون و عزیزاشون رو فراموش میکنن
دوم درماندگی خودآموختهای که در خانمها در اون دوران بوده و عزت نفسی که نداشتن و بیشتر وابسته بودن
سوم سبک زندگی سختی که دانشجوهای پزشکی باید تحمل میکردن و...
به هر طریق چخوف در این داستان به چند نکته اشاره میکنه:
اولیش بنظرم اینه که انسانها وقتی به جایگاههای بزرگی دست پیدا میکنن، گاهی گذشته خودشون و عزیزاشون رو فراموش میکنن
دوم درماندگی خودآموختهای که در خانمها در اون دوران بوده و عزت نفسی که نداشتن و بیشتر وابسته بودن
سوم سبک زندگی سختی که دانشجوهای پزشکی باید تحمل میکردن و...