عشق بود.... خیال بود... عشقی گاهی وحشی وگاهی رام رام.... نفرت ومحبت بایکدیگر، گابریل گارسیا مارکز وسبک رئالیسم جادویی اش. خواننده با خودش میکشاند در دریایی عمیق، که انسان کشتی نداره اصولا غرق شده فقط تخته پارهای را سوار است که با با د وزان این نویسنده چیره دست پیش میرود وپیش میرود جزیرهای در دور دست وجود دارد اما خواننده نمیداند کی چند روز به مقصد میرسد اخر مقصد ارامش دهنده است. به من یک سرخوشی وشادابی ذهن خاص میبخشد.. عشق سالهای وبا، عشق
دوران جوانی امتداد ان تا دوره پیری وتعهدی که معشوق به عشق اولیهاش را دارد... به انسان حس پاکی میاموزد... راوی نیز فوق العاده صحنه را مانند فیلمی جذاب میکند مثل اینکه دوربین بی هیچ کارگردانی درون ان زندگیها قرار گرفته ومن مخاطب هم میبینم وهم میشنوم... عالللللییییییی عالللللییییییی. سپاسگزارم
دوران جوانی امتداد ان تا دوره پیری وتعهدی که معشوق به عشق اولیهاش را دارد... به انسان حس پاکی میاموزد... راوی نیز فوق العاده صحنه را مانند فیلمی جذاب میکند مثل اینکه دوربین بی هیچ کارگردانی درون ان زندگیها قرار گرفته ومن مخاطب هم میبینم وهم میشنوم... عالللللییییییی عالللللییییییی. سپاسگزارم