نام کتاب باعث شد فکر کنم قرار است دربارهی اتفاقات روزمرهی زندگی یک زن معمولی بخوانم و تقریبا درست فکر کرده بودم. به ظاهر زندگی روزمره و مصائب یک زن را میخوانیم. این داستان زن محور هست ولی به نظرم ضد مرد نیست.
داستان در دههی هشتاد شمسی میگذرد و آرزو زن میانسالی است که سالهاست طلاق گرفته و با دخترش آیه زندگی میکند. او شخصیتی قدرتمند دارد و پس از مرگ پدر شغل او را که بنگاه معاملات ملکی بود ادامه میدهد. او بچه مایه دار بوده است اما پس از مرگ پدر متوجه قرضهای پدر میشود و با ادامه کار نه تنها قرضهای پدر را میدهد بلکه خرج مهمانیها و ریخت و پاشهای مادرش و دخترش را نیز میدهد. مادر از آن تیپهای اشرافی است که احساس میکند همه باید در خدمت او باشند و دختر آرزو هم از آن تیپهای مصرف کننده امروزی است...
آرزو در چرخهی معیوب برآورده کردن درخواست آدمهای اطرافش و راضی نگه داشتنشان گیرافتاده است و زمانی که شیرین دوستش به او این امر را گوش زد میکند، تلاشی در شخصیتش برای درآمدن از این وضعیت نمیبینیم.
داستان کشش مناسبی داشت و زود به پایان رسید. اما از طرف دیگر هم ذهن به چالشی کشیده نشد. آدمهای داستان همه سطحی هستند.
نویسنده پایان سرنوشت شخصیت آرزو را به خواننده واگذار میکند و کاملا روشن نمیسازد که آرزو دقیقا به کدام وضعیت عادت میکند آیا او به چهره و نقشی که در این جامعه از او میخواهد تن میدهد؟ یا راهی را انتخاب میکند که در آن آرام باشد و کمی هم خودش را دوست بدارد؟
آیا این آرزوست که باید عادت کند و یا به گفته سهراب این مادرو دخترش هستند که بالاخره عادت میکنند؟
و یا این جامعه است که سرانجام خود را با افراد همگام میکند و به تدریج دگرگون میشود؟
داستان در دههی هشتاد شمسی میگذرد و آرزو زن میانسالی است که سالهاست طلاق گرفته و با دخترش آیه زندگی میکند. او شخصیتی قدرتمند دارد و پس از مرگ پدر شغل او را که بنگاه معاملات ملکی بود ادامه میدهد. او بچه مایه دار بوده است اما پس از مرگ پدر متوجه قرضهای پدر میشود و با ادامه کار نه تنها قرضهای پدر را میدهد بلکه خرج مهمانیها و ریخت و پاشهای مادرش و دخترش را نیز میدهد. مادر از آن تیپهای اشرافی است که احساس میکند همه باید در خدمت او باشند و دختر آرزو هم از آن تیپهای مصرف کننده امروزی است...
آرزو در چرخهی معیوب برآورده کردن درخواست آدمهای اطرافش و راضی نگه داشتنشان گیرافتاده است و زمانی که شیرین دوستش به او این امر را گوش زد میکند، تلاشی در شخصیتش برای درآمدن از این وضعیت نمیبینیم.
داستان کشش مناسبی داشت و زود به پایان رسید. اما از طرف دیگر هم ذهن به چالشی کشیده نشد. آدمهای داستان همه سطحی هستند.
نویسنده پایان سرنوشت شخصیت آرزو را به خواننده واگذار میکند و کاملا روشن نمیسازد که آرزو دقیقا به کدام وضعیت عادت میکند آیا او به چهره و نقشی که در این جامعه از او میخواهد تن میدهد؟ یا راهی را انتخاب میکند که در آن آرام باشد و کمی هم خودش را دوست بدارد؟
آیا این آرزوست که باید عادت کند و یا به گفته سهراب این مادرو دخترش هستند که بالاخره عادت میکنند؟
و یا این جامعه است که سرانجام خود را با افراد همگام میکند و به تدریج دگرگون میشود؟