فکر میکنم چیزی که در من کشش ایجاد میکنه و باعث میشه تا به دنبال آثار این نویسنده باشم و بلافاصله بعد از یک اثر به سراغ اثر دیگهای ازش برم، نوعی غافلگیری خاصه که تقربا در همهی آثارش محسوسه. نویسنده از اتفاق سادهای داستانی عادی با ریتمی ثابت میسازه و درست در زمانی که شما به این ریتم عادت میکنید و میخواهید پایانی منطقی و رئال برای این داستان پیشبینی کنید، به غافلگیرکنندهترین شکل ممکن با نتیجهای نه تنها غیرعادی بلکه در عین حال نامربوط مواجه میشید. پایانی که حتی نمیشه بهش گفت پایان آزاد، چون اصلن وجود نداره! در واقع اصلن با پایانی مواجه نمیشید.
این در مورد این داستان کوتاه هم صدق میکنه. زنی در مقابل دوربین تلوزیون قرار میگیره و از سیه روزی شهرش حرف میزنه و در نهایت میگه که قصد تولید داروی ضد عفونی کنندهی گوسفندان رو دارند تا اینطوری کاری برای دیگران کرده باشند (نه شهر خودشون). این برنامهی تلوزیونی به ظاهر (یا واقعا) نامربوط به داستان اصلی (که واقعا نمیشه دقیق گفت چی هست!) ناگهان طوری جهت داستان رو عوض میکنه که شخصیت اصلی که در ابتدای داستان به عنوان نویسندهای در توکیو معرفی شده بود ناگهان تصمیم میگیرد به میان شهرش و گوسفندانش برگردد و گوسفندانش را برای زمستان آماده کند!
و در آخر اینکه "صدها سر گوسفند با چشمان بسته فرو رفته بود در تاریکی"!
این در مورد این داستان کوتاه هم صدق میکنه. زنی در مقابل دوربین تلوزیون قرار میگیره و از سیه روزی شهرش حرف میزنه و در نهایت میگه که قصد تولید داروی ضد عفونی کنندهی گوسفندان رو دارند تا اینطوری کاری برای دیگران کرده باشند (نه شهر خودشون). این برنامهی تلوزیونی به ظاهر (یا واقعا) نامربوط به داستان اصلی (که واقعا نمیشه دقیق گفت چی هست!) ناگهان طوری جهت داستان رو عوض میکنه که شخصیت اصلی که در ابتدای داستان به عنوان نویسندهای در توکیو معرفی شده بود ناگهان تصمیم میگیرد به میان شهرش و گوسفندانش برگردد و گوسفندانش را برای زمستان آماده کند!
و در آخر اینکه "صدها سر گوسفند با چشمان بسته فرو رفته بود در تاریکی"!