این کتاب خیلی متفاوت و عجیب غریب هست.
بزرگ شدن جنی در خانواده فقیری که پدرش حیواناتی مثل روباه، گوزن، خرس و گراز رو شکار میکرد و توی خونه جلوی چشم بچهها تاکسیدرمی میکرد و یا بچه راکونها رو توی وان حموم خونه نگهداری میکرد و همینطور زندگی در شهری که معروفه به مسابقات گورکنها و جمعآوری پیشاب گربههای وحشی و آموزش لقاح مصنوعی حیوانات و بردن بوقلمونها به مدرسه برام عجیب بود.
دفن کردن سگی که با نیش مار مرده بود و بیرون کشیدنش توسط لاشخورها و وجود حیوانات مرده در بین دیوار خانهها برام عجیب بود.
ماجرای آشنایی جنی با ویکتور توی کتابخونه و نحوهی ازدواجش برام تازگی داشت.
اون بخش که برای هزارمین بار راه برگشت به خونه رو گم کرده بود هم جالب بود.
وقتی دکترش گفته بود اختلال اضطراب شناور داره و یا مکالمهاش با ویکتور در مورد تفاوت زامبیها و زنده شدن مسیح عجیب بود.
ماجرای گازگرفته شدنش توسط دو سگ وحشی خیلی چندش بود.
ماجرای مصرف موادش و ماجرای اوردزش با قرص مسهل و ماجرای طب سوزنی خیلی خیلی خندهدار بود، همینطور وقتی پدرشوهرش موقع اثاثکشی یه بسته پودر برف مصنوعی بچه رو پیدا کرده بود و فکر کرده بود کراک هست😂
اون شبی که با چندتا دختری که دوست شده بود به یه هتل رفته بود و فکر کرده بود یه خرس بهش حمله کرده هم خندهدار بود.
از این کتاب که سختیها رو به شوخی بیان کرده فهمیدم زندگی واکنشی هست که به ناملایمات نشون میدیم و همه وقایع تلخ و شیرین کنار همدیگه هستن که باعث میشن انسانها خودساخته بشن.
این جمله رو هم خیلی دوست داشتم:
"هر چی میگذره خاطرهها طلایی تر میشن و حتی از خود واقعیت، جلوه بهتری به خودشون میگیرن"
از ترجمه سامان شهرکی و خواندن روان لیلا برخورداری و تیم کتابراه سپاسگزارم🙏
بزرگ شدن جنی در خانواده فقیری که پدرش حیواناتی مثل روباه، گوزن، خرس و گراز رو شکار میکرد و توی خونه جلوی چشم بچهها تاکسیدرمی میکرد و یا بچه راکونها رو توی وان حموم خونه نگهداری میکرد و همینطور زندگی در شهری که معروفه به مسابقات گورکنها و جمعآوری پیشاب گربههای وحشی و آموزش لقاح مصنوعی حیوانات و بردن بوقلمونها به مدرسه برام عجیب بود.
دفن کردن سگی که با نیش مار مرده بود و بیرون کشیدنش توسط لاشخورها و وجود حیوانات مرده در بین دیوار خانهها برام عجیب بود.
ماجرای آشنایی جنی با ویکتور توی کتابخونه و نحوهی ازدواجش برام تازگی داشت.
اون بخش که برای هزارمین بار راه برگشت به خونه رو گم کرده بود هم جالب بود.
وقتی دکترش گفته بود اختلال اضطراب شناور داره و یا مکالمهاش با ویکتور در مورد تفاوت زامبیها و زنده شدن مسیح عجیب بود.
ماجرای گازگرفته شدنش توسط دو سگ وحشی خیلی چندش بود.
ماجرای مصرف موادش و ماجرای اوردزش با قرص مسهل و ماجرای طب سوزنی خیلی خیلی خندهدار بود، همینطور وقتی پدرشوهرش موقع اثاثکشی یه بسته پودر برف مصنوعی بچه رو پیدا کرده بود و فکر کرده بود کراک هست😂
اون شبی که با چندتا دختری که دوست شده بود به یه هتل رفته بود و فکر کرده بود یه خرس بهش حمله کرده هم خندهدار بود.
از این کتاب که سختیها رو به شوخی بیان کرده فهمیدم زندگی واکنشی هست که به ناملایمات نشون میدیم و همه وقایع تلخ و شیرین کنار همدیگه هستن که باعث میشن انسانها خودساخته بشن.
این جمله رو هم خیلی دوست داشتم:
"هر چی میگذره خاطرهها طلایی تر میشن و حتی از خود واقعیت، جلوه بهتری به خودشون میگیرن"
از ترجمه سامان شهرکی و خواندن روان لیلا برخورداری و تیم کتابراه سپاسگزارم🙏