«تو فقط یهکم راهت رو گم کردهای، دونا. اگه آدمها توی زندگی هیچوقت راهشون رو گم نکنن، معلومه اصلاً توی مسیرهای جالبی قدم نذاشتهن.»
اولش که داستان رو شروع کردم دیدنِ
شخصیتهای ۶۰ساله و ۷۰ ساله تو ذوقم زد! فکر میکردم با یه داستان کسل کننده طرفم! قسمت معرفی کتاب رو نخونده بودم چون از قدیم گفتن اسب پیش کشی دندوناشو نمیشمرن!
اولای کتاب تعدد زیاد شخصیتها باعث شد فکر کنم نویسنده خواسته الکی شلوغش کنه! بعد که جلوتر رفتم دیدم همهی شخصیتها نقش خودشون رو دارن و حتی حضور یه پسر بچه هم به پیدا کردن سرنخی کمک میکنه!
اولای داستان خبری از جملات قشنگ و هیجان نبود سعی میکردم خودم رو قانع کنم که ادامه دادن کتاب ارزششو داره دیدن اسم ایران و اینکه یکی از شخصیتها یه روان درمانگر بود مجابم کرد ادامه بدم!
در ادامه، هم جملات قشنگ دیدم و هم کلی اتفاقات مهیج و غافلگیرکننده افتاد. طوری شده بود که دیگه آخرای داستان دوس داشتم تموم نشه و همچنان ادامه داشته باشه!: -))
اولش که داستان رو شروع کردم دیدنِ
شخصیتهای ۶۰ساله و ۷۰ ساله تو ذوقم زد! فکر میکردم با یه داستان کسل کننده طرفم! قسمت معرفی کتاب رو نخونده بودم چون از قدیم گفتن اسب پیش کشی دندوناشو نمیشمرن!
اولای کتاب تعدد زیاد شخصیتها باعث شد فکر کنم نویسنده خواسته الکی شلوغش کنه! بعد که جلوتر رفتم دیدم همهی شخصیتها نقش خودشون رو دارن و حتی حضور یه پسر بچه هم به پیدا کردن سرنخی کمک میکنه!
اولای داستان خبری از جملات قشنگ و هیجان نبود سعی میکردم خودم رو قانع کنم که ادامه دادن کتاب ارزششو داره دیدن اسم ایران و اینکه یکی از شخصیتها یه روان درمانگر بود مجابم کرد ادامه بدم!
در ادامه، هم جملات قشنگ دیدم و هم کلی اتفاقات مهیج و غافلگیرکننده افتاد. طوری شده بود که دیگه آخرای داستان دوس داشتم تموم نشه و همچنان ادامه داشته باشه!: -))