داستان جذاب و قلم گیرای نویسنده باعث شد این رمان رو خیلی سریع تموم کنم، حتی بعضی وقتها نمیتونستم بزارمش زمین.
فقط بعضی جاها یه موارد خیلی ریزی وجود داره که بهش دقت نشده، مثلا اون اخرا مرگاس دست کاپیتان رو میگیره در حالیکه تماسش باعث بیماری میشده، یا مثلا اینکه چرا سردسته گرگها نباید یادش بیاد کی بوده درحالیکه بقیه جهش یافتهها یادشون بود کی بودن! و خب همین چیزای کوچیک باعث میشه ذهن آدم از اون فضا و جو داستان بپره بیرون.
ولی در کل رمان به یاد موندنیای بود و از خوندنش لذت بردم. بخصوص اون قسمت که کاپیتان میگه: همون دو تا چشم که دیشب دیده بودم، حالا دوباره به من خیره شدن، ولی اینبار این طرف دیوارشیشهای هستن!
فقط بعضی جاها یه موارد خیلی ریزی وجود داره که بهش دقت نشده، مثلا اون اخرا مرگاس دست کاپیتان رو میگیره در حالیکه تماسش باعث بیماری میشده، یا مثلا اینکه چرا سردسته گرگها نباید یادش بیاد کی بوده درحالیکه بقیه جهش یافتهها یادشون بود کی بودن! و خب همین چیزای کوچیک باعث میشه ذهن آدم از اون فضا و جو داستان بپره بیرون.
ولی در کل رمان به یاد موندنیای بود و از خوندنش لذت بردم. بخصوص اون قسمت که کاپیتان میگه: همون دو تا چشم که دیشب دیده بودم، حالا دوباره به من خیره شدن، ولی اینبار این طرف دیوارشیشهای هستن!