کتاب دوشیزگان فوق العاده مهیج و بسیار با مضمون کار آگاه بودن شخصیت اصلی داستان حرکت میکرد و در پستی و بلندیهای ماجراهای زندگیاش با تلنگرهای بسیاری روبرو میشویم.
بنظر من عاشقی کردن در این کتاب برای شخصیت اصلی سخت بود، چرا که او از بیماران خود دوری میکرد و از نزدیکان و دوستانش بعد از مرگ همسرش همه را به چشمام بدی میدید.
اما جایی که داستان به آخر خود میرسد، شخصیت اصلی متوجه میشود که عزیزترین کَس خود همان جلاد بی اعتمادی است که هر روز سرنخهایی جدید از اون پیدا میکرد و این باعث شد به این نتیجه برسد که باید نسبت به تمام اطرافیانش به یک اندازه توجه و اعتماد داشته باشد.
بنظر من عاشقی کردن در این کتاب برای شخصیت اصلی سخت بود، چرا که او از بیماران خود دوری میکرد و از نزدیکان و دوستانش بعد از مرگ همسرش همه را به چشمام بدی میدید.
اما جایی که داستان به آخر خود میرسد، شخصیت اصلی متوجه میشود که عزیزترین کَس خود همان جلاد بی اعتمادی است که هر روز سرنخهایی جدید از اون پیدا میکرد و این باعث شد به این نتیجه برسد که باید نسبت به تمام اطرافیانش به یک اندازه توجه و اعتماد داشته باشد.