خیلی میخوام داستان لو نره پس هرکی میخواد هیجان اخیر براش بمونه خواهش میکنم بعد از به اتمام رساندان کتاب این نوشتهها را بخواند.
سادیا زخمی بر دل داشت و فقط کاپیتان میتونست زخم هاش رو بپوشونه ولی هیچگاهی مداوا نمیشد. اون باید تمومش میکرد، بخاطر اولین کسی که براش مرد برای بتا، برای مگراس که قطعا در آن هیکل بزرگش، قلبی بزرگتر از آن را جای داده بود و عشق پایان کارش را به فدا کاری رساند، برای شاگ که سمبل وفاداری بود پا به پای سادیا تا آخرین نگاه همراه بود، آلفایی که ندانستم چرا پایانش آنچنان شد، کسی که تا آخرین لحظههای آلفا بودنش مطمئن از زنده ماندن سادیا شد و افجل که از روزهای نخست زندگی با سادیا خو گرفته بود و تا آخرین لحظه در کنارش بود. من بیشتر از همه مبهوت کاپیتان شدم حتی بیشتر از خود او یعنی سادیا. کاپیتان با تمام محافظتها از اطرافیانش که داشت بازهم در آخر تنها ماند و خودش کار را تمام کرد.
لیا نقش دوم رو ایفا میکرد با اینکه اولین بار او در ذهنها تجسم میشد، کنجکاوی او با عث شد تا به داستان کاپیتان واقف بشه و در اخیر خودش رو فدای چیزی کنه که دوسش داره.
داستان به تک تک سلولهای درونم رخنه کرد و هر چه میخواندم هیجان داستان برایم بیشتر میشد. البته در نوشتار بعضی نا هنجاریها را احساس میکردم ولی دلچسبی داستان آنقدر بود که بدون توقف بر روی آنها به پیش میرفتم.
امیدوارم آقای فرد این داستان را ادامه دهند و دوباره شخصیتهای اصلی در وضعیت متفاوت ببینم.
سادیا زخمی بر دل داشت و فقط کاپیتان میتونست زخم هاش رو بپوشونه ولی هیچگاهی مداوا نمیشد. اون باید تمومش میکرد، بخاطر اولین کسی که براش مرد برای بتا، برای مگراس که قطعا در آن هیکل بزرگش، قلبی بزرگتر از آن را جای داده بود و عشق پایان کارش را به فدا کاری رساند، برای شاگ که سمبل وفاداری بود پا به پای سادیا تا آخرین نگاه همراه بود، آلفایی که ندانستم چرا پایانش آنچنان شد، کسی که تا آخرین لحظههای آلفا بودنش مطمئن از زنده ماندن سادیا شد و افجل که از روزهای نخست زندگی با سادیا خو گرفته بود و تا آخرین لحظه در کنارش بود. من بیشتر از همه مبهوت کاپیتان شدم حتی بیشتر از خود او یعنی سادیا. کاپیتان با تمام محافظتها از اطرافیانش که داشت بازهم در آخر تنها ماند و خودش کار را تمام کرد.
لیا نقش دوم رو ایفا میکرد با اینکه اولین بار او در ذهنها تجسم میشد، کنجکاوی او با عث شد تا به داستان کاپیتان واقف بشه و در اخیر خودش رو فدای چیزی کنه که دوسش داره.
داستان به تک تک سلولهای درونم رخنه کرد و هر چه میخواندم هیجان داستان برایم بیشتر میشد. البته در نوشتار بعضی نا هنجاریها را احساس میکردم ولی دلچسبی داستان آنقدر بود که بدون توقف بر روی آنها به پیش میرفتم.
امیدوارم آقای فرد این داستان را ادامه دهند و دوباره شخصیتهای اصلی در وضعیت متفاوت ببینم.