🍁 به جرات میتونم بگم، یکی از زیباترین، تامل برانگیزترین و در عین حال دردناکترین داستانهای کوتاهی بود که خوندم! چطور میشه در عین حال هم ساده، عمیق و هم به طرز مقبولی پیچیده نوشت! این داستان به شکلی کاملا اورژانسی با شوکی کوتاه برای ما تمامی درد و رنج، تنهایی، نیاز، و تفاوت طبقاتی شخصیت اول داستان رو به تصویر میکشه! اصلا همین اسم ‘آکاکی آکاکیویچ’ اسمی هست که تا آخر عمر از یاد آدم نمیره! و بعد تمامی احساسات این شخص به ذهنت میاد. مثلا اینکه چطور میشه توی سرمای بی نهایت سنپترزبورگ، شنل گرم که حدالقل نیاز هر فردی هست، این طور بشه آرزو و حسرت! برای رسیدن بهش چطور باید یک نفر از ابتداییترین نیازهایش بگذره تا بتونه یه شنل داشته باشه! و یا تهیه پول یه شنل چطور میتونه توی زندگی بهت هدف بده و برنامه ریزی وارد زندگیت کنه! و حتی وقتی هزینه شو با هزار و یک زحمت آماده میکنه، چطور یه شنل میتونه تا این حد بهت احساس غرور و اعتماد به نفس بده! و در نهایتا همون شنل حتی به مرگت هم باعث شه! بدون اغراق بگم، لحظه مرگ آکاکی اشک ریختم، چون واقعا، توی حسرت و تنهایی و طلب داشتن حقش، این دنیا رو ترک کرد.
ممنون دوست عزیزم کتابراه…☘️
ممنون دوست عزیزم کتابراه…☘️