بئا روی ساحل مینشیند، زیر نور آفتاب لبخند میزند و موهای براقش از روی صورتش کنار میروند. ادی در کنارش است. نه آنقدر خوشتیپ که زمانی بود.
بئا را میبینم که دست او را میگیرد، به انگشتهایش نگاه میکند دست پوشیده از زخم و برجستگیهای قرمزی که پوستش را شیارشیار کردهاند دور دست بئا حلقه میشود.
بئا به او میگوید حالا، با همیم. فقط همین اهمیت دارد
بئا را میبینم که دست او را میگیرد، به انگشتهایش نگاه میکند دست پوشیده از زخم و برجستگیهای قرمزی که پوستش را شیارشیار کردهاند دور دست بئا حلقه میشود.
بئا به او میگوید حالا، با همیم. فقط همین اهمیت دارد