پراکندگی داستان آدم رو مدام گیج میکنه، دقیقا انگار یک دفتر خاطرات رو که برگه هاش از هم جدا شده و بدون هیچ نام و نشانی، تاریخ یا ردی که بدونی کدومش کجا و کی باید روایت کنی، میخونی و نمیتونی با قصه ارتباط برقرار کنی، از طرفی در بعضی از جاها قصه از دریچه چشم شخصیت اول روایت میشه در بعضی جاهای دیگه قصه از دریچه چشم یک راوی، به همین خاطر همه چیز سرد و بی احساس استنباط میشه، حتی زمانی که تو روابط افراد دیالوگ وجود داره، دیالوگ تبدیل به روایت از سمت روایتگر ماجرا که شخصیت اول هست میشه تاجایی که آدم حس میکنه یکی داره یه سری خاطرات مبهم و گنگ و پراکنده ارو بدون هیچ گونه مدیریتی از ذهنش مرور میکنه و صحنههایی بدون هیچ ارتباط پیش و پس تو ذهنش نقش میبندن.
در کل من نتونستم نه پیام نویسنده ارو دریافت کنم نه با شخصیتهای داستان ارتباط برقرار کنم و نه حتی با هیچکدوم از کارکترها همزاد پنداری کنم.
البته ممکنه ترجمه هم دخیل بوده و یا حتی متن دستخوش سانسور شده باشه.
در کل من نتونستم نه پیام نویسنده ارو دریافت کنم نه با شخصیتهای داستان ارتباط برقرار کنم و نه حتی با هیچکدوم از کارکترها همزاد پنداری کنم.
البته ممکنه ترجمه هم دخیل بوده و یا حتی متن دستخوش سانسور شده باشه.