داستان عجیبی بود
انسانی که روابط خود را تا این حد از دست داده که مدت هاست خود را به کسی معرفی نکرده و کسی صدایش نکرده است، در حقیقت مردهای بیش نیست
وقتی نتونی به انسانها لبخند بزنی و عشق بورزی هیچ وقت تو را به خاطر نخواهند آورد
کسی که حتی نان را هفتگی میخرد که چندان برخوردی با انسانها نداشته باشد.
بیشتر شبیه یک کابوس شبانه است که فرد میخواهد هر چه زودتر بیدار شود و به نظر میرسد در آخر داستان بعد از مرگ روانی مرگ جسمی نیز به سراغش آمده است
انسانی که روابط خود را تا این حد از دست داده که مدت هاست خود را به کسی معرفی نکرده و کسی صدایش نکرده است، در حقیقت مردهای بیش نیست
وقتی نتونی به انسانها لبخند بزنی و عشق بورزی هیچ وقت تو را به خاطر نخواهند آورد
کسی که حتی نان را هفتگی میخرد که چندان برخوردی با انسانها نداشته باشد.
بیشتر شبیه یک کابوس شبانه است که فرد میخواهد هر چه زودتر بیدار شود و به نظر میرسد در آخر داستان بعد از مرگ روانی مرگ جسمی نیز به سراغش آمده است