نقد، بررسی و نظرات کتاب پدر - بهنوش قزوینی
4.7
115 رای
مرتبسازی: پیشفرض
آخرای کتاب که رمضان گفت قضاوتم نکن چرخ گردون میچرخه و میذارتت جای همونا که قضاوتشون کردی کل تنم لرزید.. رسالت نویسنده اگه تلنگر زدن حتی به یه نفر بود عالی انجامش داد. اونجا هم که رمضان گفت تا الان با یخ سوختی؟ خیلی دردناکه... داشتم فکر میکردم آره اونجا که یه سری اومدن و یه سری دیگه رو وابسته کردن.. بهشون گفتن عاشقشون هستن.. خیالشون که راحت شد گرفتارشون شدن، یخ شدن.. خیلیا با یخ سوختند.. رمان پدر رو بعنوان یه داستان نه.. بعنوان جزوه یه دوره آموزشی که معلمش روزگاره.. باید خوند.. قلم نویسنده مانا.. از این نویسنده فلک ناز هم بخونین اونم یه درس دیگه ست..
عالی بود. واقعا چقدر خوبه همدیگر رو قضاوت نکنیم. با خوندن داستان، از پولدار شدن ترسیدم. هیچ دوست ندارم یک همچین سرنوشتی داشته باشم. فکر نمی کردم رمضان با این که این همه غم و ناراحتی های مهری رو دید، نون و نمک خانواده شون رو خورد، این کار رو با مهری بکنه. این نشون میده انسان ها در هر شرایطی قادر به اشتباه کردن هستند و من از این میترسم که نکند روزی ما هم به همچین سرنوشتی دچار شویم. از نویسنده عزیز برای نوشتن این رمان زیبا و آموزنده، متشکرم. اما به نظرم اسم رمان، ظعیف بود. یعنی برای یه همچین رمان زیبایی، این اسم، خیلی ضعیفه. اما در کل، عالی بود.
عالی بود. بسیار کتاب آموزندهای بود. اسم خیلی خوبیم برای کتاب انتخاب کردن. کاش هیچ وقت کسی رو قضاوت نکنیم. چقدر خوب که آدم بچهای که برای خودش نیس رو بزرگ کنه و اندازه بچه خودش دوست اشته باشه. بهتره یکم راز نگهدار باشیم تو زندگی، به خانوادمون وفادار باشیم. رمضان یه مشکلی که داشت کسی که حرفی رو میزد سریع به مهری و اعظم و اکرم و... میگفت و اینکه همیشه امثال مهری هستن که آسیب میبینن مهری بی نهایت مهربون بود و این مهربونیش داغونش کرد. کاش پدر رمضان به بچهاش محبت میکرد تا بجای اینکه رمضان، مصیب و حاج فتح الله دوست داشته باشه پدر خودشو دوست داشته باشه
کتاب نثری روان و صمیمانه داشت و این نکتهای مثبت محسوب میشد دراین داستان کاملا حضور قهرمانها و ضدقهرمانها شخصیتهای خاکستری دیده میشد و کاملا روند داستان نویسی متداول رعایت شده حوادث داستان بیش از اندازه زیاد بود طوری که ذهن نیاز به پردازش داشت اما بسیار خوب فضای قدیم رو توصیف کرده بود شخصیتها فراوان روند داستان پرجاذبه و در نهایت پایانی کاملا قابل پیش بینی اما نکته آموز داشت. که قضاوت نکنیم!
داستان خیلی عالی بود و کاملا با سلیقه من جور بود و جوری پیش میرفت که حدسش خیلی سخت بود من کتابهای دیگه از این نویسنده عزیز خوندم اونها هم جالب بود و به دوستان پیشنهاد میکنم حتما بخونید
داستان (فلک ناز، در چنگ پریزاد و کوچههای بی عبور) دیگه نمیدونم کتابی دیگهای هم دارند یا نه؟
خانم قزوینی عزیز همیشه موفق و موید باشید ❤️
داستان (فلک ناز، در چنگ پریزاد و کوچههای بی عبور) دیگه نمیدونم کتابی دیگهای هم دارند یا نه؟
خانم قزوینی عزیز همیشه موفق و موید باشید ❤️
داستان خیلی دور سریعی داشت و بدون بیان جزییات.... یه داستان نویس باید صحنهها و شخصیتها و حوادث رو با نکات و جزییات بیشتر شرح بده تا خواننده بتونه در ذهنش تصویرسازی کنه.... شبیه یک تابلوی نقاشی.... اما این داستان خالی از نکات مهم داستانی بود.
هیچ اشارهای به وضع جامعه و درگیریها و.... نبود.
یه جاهایی از داستان انگار ناقص بود...
خیلی ساده و سرسری حوادث ردیف شده بودن...
هیچ اشارهای به وضع جامعه و درگیریها و.... نبود.
یه جاهایی از داستان انگار ناقص بود...
خیلی ساده و سرسری حوادث ردیف شده بودن...
کتابی بود که دوست داشتم هر چه زودتر بدانم نتیجه چه خواهدبود و البته داستان قابل پیش بینی نبود. ولی چرا یه دفعه بعدداز تولد فروغ شد ازدواجش اینکه این دوران چگونه گذشت؛ برای خواننده جالب بود ولی نویسنده اخر داستان را خیلی کوتاه کرد. والبته حوادث پشت سرهم وروایت ان همه فقر و بدبختی بسیار تاثر انگیز بود
قصهای تلخ و شیرین و زلال از تاریخ معاصر که واقعا به قلبم نشست
شخصیتهای سفید و دوست داشتنی مثل حاج خانوم و حاج فتاح خیلی دلنشین و واقعی بودن و برای من یاد و خاطره پدربزرگ و مادربزرگها رو زنده میکرد
اما افسوس بزرگ قصه بیشتر از هر کسی شخصیت و سرگذشت مصیب بود
تشکر از قلم نویسنده
امیدوارم آثار بیشتری از ایشون بخونم
شخصیتهای سفید و دوست داشتنی مثل حاج خانوم و حاج فتاح خیلی دلنشین و واقعی بودن و برای من یاد و خاطره پدربزرگ و مادربزرگها رو زنده میکرد
اما افسوس بزرگ قصه بیشتر از هر کسی شخصیت و سرگذشت مصیب بود
تشکر از قلم نویسنده
امیدوارم آثار بیشتری از ایشون بخونم
اثر قابل قبول وتآملی بود. لحظات غافلگیر کننده زیادی داشت که در مواردی به آسانی قابل پیش بینی نبود. قشر سنتی را خیلی خوب نشان داده بود به نظر من کاش شخصیت رمضان را که از کودکی با محنت وسختی دیدن آشنا بود و رنجها دیده بود در سنین بالا تر و با تجربه شدن اینچنین سست عنصر و همچون نا اهلان دیگری که دیده بود جفا کار وپست نشان داده نمیشد.
چه جالب بود اینبار داستان از زبان یک مرد بود و احساساتی که ما فکر میکنیم مرداها ندارند درس بزرگ این داستان هم برام جالب بود که بیهوده دیگران را قضاوت نکنیم که شاید روزی در جایگاه انان قرار گرفتیم در کل خیلی شیرین و جذاب بود ممنونم از کتابراه که این بستر را فراهم کرده شاد و مانا و باشید در پناه یزدان یکانه
قشنگ بود خب نویسندشم کار درسته ولی با نقش اصلی حال نکردم اصلا حرف نمیزد همه حرفا رو تو فکرش میگفت همه کارا رو تو فکرش میکرد رفت دنبال دکتر واسه مصیب ولی خودشو نبرد! خیلی منفعل و مترسک و ترسو بود یکمی هم محتوا اذیتم کرد خبری از صحنه پردازی و گفتن حس و حال نبود فقط گفتن واقعیت بود اصلا بسطش نداد
تا جایی که ۱ دوست کتابراهی عزیز (آقا هم بودن)، متاثر از خوندن این رمان، نظر گذاشته بودن که دیگه از ثروتمند شدن میترسن و خوندنِ این کامنت برای من خیلی دردناک بود!
به امید پیشرفت ذهن، علم و آگاهیِ نویسندگان نازنین ایرانی (مخصوصا خوشقلمها) و انعکاسش به خوانندگان عزیز مخصوصا کتابراهیا